من عاشقه جوجه ام

من شیطون نیستم ولی همه میگن شیطونی از چشات میریزه . خوب شایدم باشم . اسمم بهاره دختره گله باباممو خانوم نازه شویر جونم

من عاشقه جوجه ام

من شیطون نیستم ولی همه میگن شیطونی از چشات میریزه . خوب شایدم باشم . اسمم بهاره دختره گله باباممو خانوم نازه شویر جونم

موانع

 

در زمانهای گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان وندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد، حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و............

نزدیک غروب  یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت وان را کناری قرار داد ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل آن سکه های طلا ویک یاداشت پیدا کرد.

پادشاه نوشته بود:  هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.

 

             

 

اگر دنیای ما دنیای سنگ است
بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است
اگر دنیای ما دنیای درد است
بدان عاشق شدن از بحررنج است

اگر عاشق شدن پس یک گناه است
دل عاشق شکستن صد گناه است 

 

سیاست

 

 

 

                              khafe khoon

 

یک روز یک پسر کوچولو که

می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه :

پدرجان ! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی ؟

پدرش فکری می کنه و می گه :

بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال

در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی .

من حکومت هستم ، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم .

مامانت دولت هست ، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه .

کلفت ما ملت مستضعف و پابرهنه هست ،

چون از صبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره .

تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی .

داداش کوچیکت هم که دو سالش هست ، نسل آینده است .

امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست

و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی .

پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچکش از خواب می پره .

می ره به اتاق برادرکوچکش و می بینه زیرش رو

کثیف کرده و داره توی ... خودش دست و پا می زنه .

می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش

توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرورفته

و هرکاری می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه .

می ره توی اتاق کلفت شون که اون رو بیدار کنه ،

می بینه باباش توی تخت کلفت شون خوابیده و ...

پسر کوچولو می ره و سرجاش می خوابه و

فردا صبح از خواب بیدار می شه .

فردا صبح باباش ازش می پرسه :

پسرم ! فهمیدی سیاست چیست ؟

پسر می گه :

بله پدر ، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست .

سیاست یعنی اینکه حکومت ، ترتیب ملت

مستضعف و پابرهنه رو می ده ، در حالی

که دولت به خواب عمیقی فرو رفته و روشنفکر ، هر کاری می

کنه نمی تونه دولت رو بیدار کنه ،

در حالی که نسل آینده داره توی ... خودش دست و پا می زنه

طنز آقایون

سلام حالتون خوبه ؟

تو اینترنت میگشتم که به یه مطلب طنز در مورد آقایون برخوردمو گفتم حیفه براتون ننویسم ،

فقط یه چیزی رو همین اول پست بگم ، که من از پسرها و در کل آقایون متنفر نیستم و خودم به شخصه هیچ بدی ای ازشون ندیدم که بخوام باهاشون بد باشم ، این پست هم فقط جنبه طنز داره و امیدوارم اقا پسرها اونقدر با جنبه باشن که این موضوع رو درک کنن .

1- می دونید سریعترین راه به چنگ آوردن قلب یک مرد چیه ؟ پاره کردن سینه اش با یک کارد آشپزخانه

2- می دونید مردها مثل مخلوط کن هستند..... برای اینکه تو هر خانه از اون هستش ولی نمی دونین به چه دردی می خوره

3- مردها مثل آگهی بازرگانی هستند..... یک کلمه از چیزهایی را که میگن نمیشه باور کرد

4- مردها مثل کامپیوتر هستند..... کاربری شون سخته هرگز حافظه قوی ندارند

5- مردها مثل سیمان هستند .....وقتی جایی پهنشون می کنید باید با کلنگ آنها را از جا بکنید

6- مردها مثل تعطیلات هستند..... هیچ وقت به اندازه کافی بلند به نظر نمی آیند.

7- مردها مثل طالع بینی مجلات هستند..... همیشه بهتون میگن که چیکار بکنید و معمولا هم اشتباه می گویند

8- مردها مثل جای پارک هستند .....خوب هاشون قبلا اشغال شده و اونایی که باقی موندن یا کوچیک هستند یا جلوی در منزل مردم

9- مردها مثل باران بهاری هستند.....هیچوقت نمی دونید کی میاد چقدر ادامه داره و کی قطع میشه

10- مردها مثل نوزاد هستند..... توی اولین نگاه شیرین و با مزه هستند اما خیلی زود از تمیز کردن و مراقبت از آنها خسته میشید

11- مردها مثل ماشین چمن زنی هستند..... به سختی روشن میشن و راه میفتن , موقع کار کردن حسابی سروصدا راه می اندازند و نیمی از اوقات هم اصلا کار نمی کنند.

 

                           

صرف

سر کلاس ادبیات معلم گفت : فعل رفتن رو صرف کن :

رفتم ... رفتی ... رفت... ساکت می شوم،

می خندم،

 ولی خنده ام تلخ می شود.

 استاد داد می زند : خوب بعد؟

 ادامه بده

و من می گویم : رفت ...رفت ...رفت.

رفت و دلم شکست...

غم رو دلم نشست...

رفت شادیم بمرد...

شور از دلم ببرد .

رفت...رفت...رفت و من می خندم

و می گویم : خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است...

کارم از گریه گذشته است به آن می خندم .